۳۱۴ بار خوانده شده
امروزْ چَرخ را زِ مَهِ ما تَحیُّریست
خورشید را زِ غَیرتِ رویَش تَغیُّریست
صبحِ وجود را به جُز این آفتاب نیست
بر ذَرّه ذَرّه وَحدتِ حُسنَش مُقَرَّریست
امّا بدان سَبَب که به هر شام و هر صَبوح
اَشْکالِ نو نَمایَد گویی که دیگریست
اَشکالِ نو به نو چو مُناقِض نِمایَدَت
اَنْدَر مُناقِضاتْ خِلافی مُسَتَّریست
در تو چو جنگ باشد گویی دو لشکر است
در تو چو جنگ نَبْوَد دانی که لشکریست
اَنْدَر خَلیلْ لُطف بُد آتش نِمود آب
نِمْرود قَهْر بود بَرو آبْ آذریست
گُرگی نِمود یوسُف در چَشمِ حاسِدان
پنهان شُد آن که خوب و شِکَرلب برادریست
این دستِ خود هَمیبُرد از عشقِ رویِ او
وان قَصدِ جانْش کرده که بس زشت و مُنْکَریست
آن پَرده از نَمَد نَبُوَد از حَسَد بُوَد
زان پَرده دوست را مَنِگَر زشتْ مَنْظَریست
دیویست نَفْسِ تو که حَسَد جُزوِ وَصفِ اوست
تا کُلِّ او چگونه قَبیحیّ و مَقْذَریست
آن مارِ زشت را تو کُنون شیر میدَهی
نَکْ اژدَها شود که به طَبْعْ آدمی خَوریست
ای بَرقِ اژدَهاکُش از آسْمانِ فَضْل
بَرتاب و بَرکَشش که ازو روحْ مُضْطَریست
بیحرف شو چو دل اَگَرَت صَدْر آرزوست
کَزْ گفتْ این زَبانْت چو خواهنده بَر دَریست
امروزْ چَرخ را زِ مَهِ ما تَحیُّری ست
خورشید را زِ غَیرتِ رویَش تَغیُّریست
صبحِ وجود را به جُز این آفتاب نیست
بر ذَرّه ذَرّه وَحدتِ حُسنَش مُقَرَّریست
امّا بدان سَبَب که به هر شام و هر صَبوح
اَشْکالِ نو نَمایَد گویی که دیگریست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
خورشید را زِ غَیرتِ رویَش تَغیُّریست
صبحِ وجود را به جُز این آفتاب نیست
بر ذَرّه ذَرّه وَحدتِ حُسنَش مُقَرَّریست
امّا بدان سَبَب که به هر شام و هر صَبوح
اَشْکالِ نو نَمایَد گویی که دیگریست
اَشکالِ نو به نو چو مُناقِض نِمایَدَت
اَنْدَر مُناقِضاتْ خِلافی مُسَتَّریست
در تو چو جنگ باشد گویی دو لشکر است
در تو چو جنگ نَبْوَد دانی که لشکریست
اَنْدَر خَلیلْ لُطف بُد آتش نِمود آب
نِمْرود قَهْر بود بَرو آبْ آذریست
گُرگی نِمود یوسُف در چَشمِ حاسِدان
پنهان شُد آن که خوب و شِکَرلب برادریست
این دستِ خود هَمیبُرد از عشقِ رویِ او
وان قَصدِ جانْش کرده که بس زشت و مُنْکَریست
آن پَرده از نَمَد نَبُوَد از حَسَد بُوَد
زان پَرده دوست را مَنِگَر زشتْ مَنْظَریست
دیویست نَفْسِ تو که حَسَد جُزوِ وَصفِ اوست
تا کُلِّ او چگونه قَبیحیّ و مَقْذَریست
آن مارِ زشت را تو کُنون شیر میدَهی
نَکْ اژدَها شود که به طَبْعْ آدمی خَوریست
ای بَرقِ اژدَهاکُش از آسْمانِ فَضْل
بَرتاب و بَرکَشش که ازو روحْ مُضْطَریست
بیحرف شو چو دل اَگَرَت صَدْر آرزوست
کَزْ گفتْ این زَبانْت چو خواهنده بَر دَریست
امروزْ چَرخ را زِ مَهِ ما تَحیُّری ست
خورشید را زِ غَیرتِ رویَش تَغیُّریست
صبحِ وجود را به جُز این آفتاب نیست
بر ذَرّه ذَرّه وَحدتِ حُسنَش مُقَرَّریست
امّا بدان سَبَب که به هر شام و هر صَبوح
اَشْکالِ نو نَمایَد گویی که دیگریست
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.