۳۰۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳۹

بُگْذشت روز با تو جانا به صد سَعادت
اَفْغان که گشت بی‌گَهْ تَرسَم زِ خیربادَت

گویی مرا شَبَت خوش خوش کِی بُدَست آتش؟
آتش بُوَد فِراقَت حَقّا وَزان زِیادَت

عاشق به شب بِمُردیْ وَاللّهْ که جان نَبُردی
اِلّا خیالِ خوبَت شب می‌کُند عِیادَت

در گوشِ من بِگُفتی چیزی زِ سِرِّ جُفتی
مُنْکِر مَشو مگو کِی؟ دانم که هست یادَت

رازِ تو را بِخوردم شب را گُواه کردم
شب از سیاه کاری پنهان کُند عبادَت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.