۵۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲۲

ای کِه رویَت چو گُل و زُلفِ تو چون شِمْشاد است
جانَم آن لحظه که غمگینِ تو باشم شاد است

نَقْدهایی که نه نَقْدِ غَمِ توست آن خاکست
غیرِ پیمودنِ باده‌یْ هَوَسِ تو باد است

کارْ او دارد کآموختهٔ کارِ تواست
زانک کارِ تو یَقین کارگهِ ایجاد است

آسْمان را و زمین را خَبَرست و مَعلوم
کآسْمان هَمچو زمینْ اَمرِ تو را مُنْقادست

رویْ بِنْمای و خُمارِ دو جهان را بِشِکَن
نه که امروز خُمارانِ تو را میعاد است؟

آفتاب اَرْ چه دَرین دور فَریدست و وَحید
شَرقیانَند که او در صَفِ‌شان آحاد است

خُسروانْ خاکِ کَفَش را به خدا تاج کنند
هر کِه شیرینِ تو را دِلْشُده چون فرهادست

می‌نَهَد بر لَبِ خود دستْ دلِ من که خَموش
این چه وَقتِ سُخَن‌ست و چه گَهِ فریاد است؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.