۶۰۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۸۴

عاشقان را گَر چه در باطِنْ جهانی دیگرست
عشقِ آن دِلْدارْ ما را ذوق و جانی دیگرست

سینه‌هایِ روشنان بَس غَیب‌ها دانند لیک
سینه عُشّاقِ او را غَیب دانی دیگرست

بس زبانِ حِکْمَت اَنْدَر شوقِ سِرَّش گوش شُد
زانک مَر اسرارِ او را تَرجُمانی دیگرست

یک زمینِ نُقره بین از لُطفِ او در عینِ جان
تا بدانی کان مَهَم را آسْمانی دیگرست

عقل و عشق و مَعرِفَت شُد نَردِبانِ بامِ حَق
لیک حَق را در حقیقت نَردبانی دیگرست

شب رَوان از شاهِ عقل و پاسْبان آن سو شوند
لیک آن جان را از آن سو پاسْبانی دیگرست

دِلْبَرانِ راهِ مَعنی با دلی عاجز بُدَند
وَحی‌شان آمد که دل را دِلْسِتانی دیگرست

ای زبان‌ها بَرگُشاده بر دلِ بِرْبوده‌ای
لب فروبَندید کو را هم زَبانی دیگرست

شَمسِ تبریزی چو جمع و شمع‌ها پَروانه‌اش
زانک اَنْدَر عینِ دلْ او را عِیانی دیگرست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۸۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۸۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.