۳۵۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۶۷

دلْ آمد و دی به گوشِ جان گفت
ای نامِ تو این که می‌نَتان گفت

دَرَّنده آنک گفت پیدا
سوزنده آنکِ در نَهان گفت

چه عُذر و بَهانه دارد ای جان
آن کَس که زِ بی‌نشانْ نشان گفت؟

گُل داند و بُلبُلِ مُعَربِد
رازی که میانِ گُلْسِتان گفت

آن کَس نه، که از طَریقِ تَحصیل
آموخت زِ بانگِ بُلبُلان گفت

صیّادیِ تیرِ غَمْزه‌ها را
آن ابروهایِ چون کَمان گفت

صد گونه زبانْ زمین بَرآوَرْد
در پاسخِ آن چه آسْمان گفت

ای عاشقِ آسْمانْ قَرین شو
با او که حَدیثِ نَردبان گفت

زان شاهِدِ خانگی نشان کو؟
هر کَس سُخنی زِ خاندان گفت

کو شَعْشَعه‌هایِ قُرصِ خورشید؟
هر سایه نشین زِ سایه بان گفت

با این همه، گوش و هوش مَستست
زان چند سُخَن که این زبان گفت

چون یافت زبانْ دو سه قُراضه
مشغول شُد و به تَرکِ کان گفت

وزْ نَنگِ قُراضه جان عاشق
تَرکِ بازار و این دُکان گفت

در گوشَم گفت عشق بَس کُن
خاموش کُنم چو او چُنان گفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۶۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.