۵۲۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۴۳

زِ هَمراهانْ جُدایی مَصلَحَت نیست
سَفَر بی‌روشنایی مَصَلحَت نیست

چو مُلْک و پادشاهی دیده باشی
پَسِ شاهیْ گدایی مَصَلحَت نیست

شما را بی‌شما می‌خوانَد آن یار
شما را این شمایی مَصَلحَت نیست

چو خوانِ آسْمان آمد به دنیا
ازین پَس بی‌نَوایی مَصَلحَت نیست

دَرین مَطْبَخ که قُربان است جان‌ها
چو دونان نان‌رُبایی مَصَلحَت نیست

بگو آن حِرصِ و آزِ راهزَن را
که مَکْر و بَدنِمایی مَصَلحَت نیست

چو پا داری بُرو دستی بِجُنبان
تو را بی‌دست و پایی مَصَلحَت نیست

چو پایِ تو نَمانَد پَر دَهَندَت
که بی‌پَر در هوایی مَصَلحَت نیست

چو پَر یابی به سویِ دامِ حَق پَر
که از دامَش رَهایی مَصَلحَت نیست

هُمایِ قافِ قربی ای برادر
هُما را جُز هُمایی مَصَلحَت نیست

جهانْ جوی و صَفا بَحْر و تو ماهی
دَرین جو آشنایی مَصَلحَت نیست

خَمُش باش و فَنایِ بَحْرِ حَق شو
به هَنْبازیْ خدایی مَصَلحَت نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۴۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.