۲۸۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۲۱ - در طلب سرکه و آبکامه

ای حکم ترا قضای یزدان
داده چو قدر گشادنامه

تو عمدهٔ ملکی و ممالک
لوحست و کفایت تو خامه

در خاک نهاده آب و آتش
پیش سخط تو بارنامه

در جنب کفت سیاه‌کامه است
حاشا فلک کبود جامه

آن شب که در آن جناب میمون
با عیش چنان مع‌الغرامه

در حجر گک نصیر خباز
بودیم چه خاصه و چه عامه

از چنگ خیال پر سماتی
وز باده دماغ پر شمامه

بر دست چپم یگانه‌ای بود
در کسوت جبه و عمامه

او را بطلب بگو چه کردی
ما را بدو وعده شادکامه

در آتش صبر چند باشم
ساکن چو سمندر و نعامه

این قصه چنین بر آب منویس
هم سرکه بده هم آبکامه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲۰ - در حسب حال خویش گوید
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲۲ - در تهنیت تشریف
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.