۳۲۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۹

دلْ بَرِ ما شُده‌ست دِلْبرِ ما
گُلِ ما بی‌حَد است و شِکَّرِ ما

ما همیشه میانِ گُل شِکَریم
زان دِل ما قَوی‌ست در بَرِ ما

زَهره دارد حوادثِ طَبَعی
که بِگَردد به گِردِ لشکرِ ما؟

ما به پَر می‌پَریم سویِ فَلَک
زان که عَرشی‌ست اصلِ جوهرِ ما

ساکنانِ فَلَک بَخور کنند
از صِفاتِ خوشِ مُعَنْبَرِ ما

همه نسرین و اَرغَوان و گُل است
بر زمینْ شاهراهِ کشورِ ما

نه بِخَندد نه بِشْکُفد عالَم
بی نَسیمِ دَمِ مُنَوَّرِ ما

ذَرّه‌هایِ هوا پَذیرد روح
از دَمِ عشقِ روحْ پَروَرِ ما

گوش‌ها گشته‌اند مَحرمِ غَیب
از زبان و دلِ سُخَن وَرِ ما

شَمسِ تبریز ابرسوز شُده ست
سایه‌اَش کَم مَباد از سَرِ ما
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.