۲۹۷ بار خوانده شده
ای کمال زمان بیا و ببین
که ز عشقت چگونه میسوزم
با بهار رخت تواند گفت
شب یلداکه روز نوروزم
در فراق رخ چو خورشیدت
روشنایی نمیدهد روزم
کیسهای دادیم در این شبها
که همی وام صحبت اندوزم
روزها رفت و من نمیدانم
که بر آن کیسه کیسهای دوزم
یارب از کاردی بود با آن
که بدان کین دشمنان توزم
سر چو سرو از نشاط بفرازم
رخ ز شادی چو گل برافروزم
وگر این کار هست بیهوده
تن زن آنگاه کاسهٔ یوزم
سایه بر کار این سخن مفکن
زانکه چون سایه بر تو آموزم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
که ز عشقت چگونه میسوزم
با بهار رخت تواند گفت
شب یلداکه روز نوروزم
در فراق رخ چو خورشیدت
روشنایی نمیدهد روزم
کیسهای دادیم در این شبها
که همی وام صحبت اندوزم
روزها رفت و من نمیدانم
که بر آن کیسه کیسهای دوزم
یارب از کاردی بود با آن
که بدان کین دشمنان توزم
سر چو سرو از نشاط بفرازم
رخ ز شادی چو گل برافروزم
وگر این کار هست بیهوده
تن زن آنگاه کاسهٔ یوزم
سایه بر کار این سخن مفکن
زانکه چون سایه بر تو آموزم
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۵۰ - در مطایبه
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۵۲ - در شکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.