۲۹۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۴۸ - در مدح تاج الدین ابوالمعالی محمد المستوفی گوید و عرق نسترن خواهد

ایا به عالم عهد از تو نوبهاروفا
چرا چنین ز نسیم صبات بی‌خبرم

به خاصه چون تو شناسی که رنگ و بوی نداد
خرد به باغ سخن بی‌شکوفهٔ هنرم

به صد زبانت چو سوسن بگفته بودم دی
که چون بنفشه ز سستی فروشدست سرم

گر اندکی عرق نسترن به دست آری
به من فرست وگرنه بگوی تا بخرم

زبان چو لاله به گرد دهان درافگندی
که گر نیارمت از سبزهٔ دمن بترم

فروخت روی نشاطم چو بوستان افروز
بدان امید کزین ورطه بو که جان ببرم

برون شدی و فرو برد سر چو نیلوفر
به آب غفلت ودانسته کاب می‌نخورم

دو روز رفت که چون شنبلید پژمرده
ز تشنگی به غایت نه خشکم و نه ترم

ز تف چو ظاهر تفاح زرد گشت رخم
ز غم چو باطن او پاره‌پاره شد جگرم

چو گوش این سخنت همچو پیل گوش نمود
که چیست عارضه یا من به معرض چه درم

نه بی‌وفات چو ایام یاسمن خوانم
نه زین سپس همه رنگت چو ارغوان شمرم

تو آنچه بینی این بین که با فراغت تو
هنوز دیده چو نرگس نهاده می‌نگرم

چو دستهای چنارست هر دو دستم سست
وگرنه پیرهن از جور تو چو گل بدرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۴۷ - شکوه از روزگار
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۴۹ - در بیان هنرهای خود و جهل ابناء عصر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.