۳۰۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۴ - لطیفه

صاحبا ماجرای دشمن تو
که کسش در جهان ندارد دوست

گفته‌ام در سه بیت چار لطیف
زان چنانها که خاطرم را خوست

طنز می‌کرد با جهان کهن
در جهان گفتیی که تازه و نوست

رنگ او با زمانه درنگرفت
رونق رنگ با قیاس رکوست

روزگارش گلی شکفت و برو
همچو بر باقلی کفن شد پوست

آسمان در تنعمش چو بدید
گفت اسراف بیش از این نه نکوست

همچو ریواج پروریده شدست
وقت از بیخ برکشیدن اوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۳ - در موعظه و شکایت دهر
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۵ - در طلب شراب و گوشت و مزه به طریق لغز گفته
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.