۴۷۱ بار خوانده شده
اسیرِ شیشه کُن آن جِنّیانِ دانا را
بِریز خونِ دل، آن خونیانِ صَهْبا را
رُبودهاند کُلاهِ هزار خُسرو را
قَبایِ لَعْل بِبَخشیده چهرهٔ ما را
به گاهِ جِلْوه چو طاووسْ عقلها بُرده
گُشاده چون دلِ عُشّاق، پَرِّ رَعْنا را
زِ عَکْسِ شان فَلَکِ سَبز رنگْ لَعْل شود
قیاس کُن که چگونه کنند دلها را؟
دَرآورند به رَقص و طَرَب به یک جُرعه
هزار پیرِ ضعیفِ بِمانْده برجا را
چه جایِ پیر، که آبِ حَیاتِ خَلّاقَند
که جان دَهَند به یک غَمْزِه جُمله اشیاء را
شِکَرفروش چُنین چُست هیچ کَس دیدهست؟
سُخَن شناس کُند طوطیِ شِکَرخا را
زِهی لَطیف و ظَریف و زِهی کَریم و شَریف
چُنین رَفیق بِبایَد، طَریقِ بالا را
صَلا زدند همه عاشقانِ طالِب را
رَوان شوید به میدانْ پِیِ تماشا را
اگر خَزینهٔ قارون به ما فروریزند
زِ مَغزِ ما نتوانند بُرد سودا را
بیار ساقیِ باقی، که جانِ جانهایی
بِریز بر سَرِ سودا، شرابِ حَمْرا را
دلی که پَنْد نگیرد زِ هیچ دِلْداری
بَرو گُمار دَمی آن شرابِ گیرا را
زِهی شراب که عشقش به دستِ خود پُختهست
زِهی گُهَر که نبودهست هیچ دریا را
زِ دستِ زُهره به مِرّیخ اگر رَسَد جامَش
رَها کُند به یکی جُرعه، خشم و صَفرا را
تو ماندهییّ و شراب و همه فَنا گشتیم
زِ خویشتن چه نَهان میکُنی تو سیما را؟
وَلیک غیرتِ لالاست حاضِر و ناظِر
هزار عاشق کُشتی، برایِ لالا را
به نَفیِ لا، لا گوید به هر دَمی لالا
بِزَن تو گَردنِ لا را، بیار اِلّا را
بِدِه به لالا جامی، از آن که میدانی
که عِلْم و عقل رُبایَد، هزار دانا را
و یا به غَمزِهٔ شوخَت، به سویِ او بِنِگَر
که غَمْزهٔ تو حَیاتیست ثانی، اَحْیا را
به آب دِهْ تو غُبارِ غَم و کُدورَت را
به خواب دَرکُن آن جنگ را و غوغا را
خدایْ عشق فرستاد تا دَرو پیچیم
که نیست لایِقِ پیچشً مَلَک، تَعالیٰ را
بِمانْد نیمِ غَزَل در دَهان و ناگُفته
ولی دریغ که گُم کردهام سَر و پا را
بَرآ، بِتاب بر اَفْلاکْ شَمسِ تبریزی
به مَغزِ نَغْز بیارایْ بُرجِ جوزا را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
بِریز خونِ دل، آن خونیانِ صَهْبا را
رُبودهاند کُلاهِ هزار خُسرو را
قَبایِ لَعْل بِبَخشیده چهرهٔ ما را
به گاهِ جِلْوه چو طاووسْ عقلها بُرده
گُشاده چون دلِ عُشّاق، پَرِّ رَعْنا را
زِ عَکْسِ شان فَلَکِ سَبز رنگْ لَعْل شود
قیاس کُن که چگونه کنند دلها را؟
دَرآورند به رَقص و طَرَب به یک جُرعه
هزار پیرِ ضعیفِ بِمانْده برجا را
چه جایِ پیر، که آبِ حَیاتِ خَلّاقَند
که جان دَهَند به یک غَمْزِه جُمله اشیاء را
شِکَرفروش چُنین چُست هیچ کَس دیدهست؟
سُخَن شناس کُند طوطیِ شِکَرخا را
زِهی لَطیف و ظَریف و زِهی کَریم و شَریف
چُنین رَفیق بِبایَد، طَریقِ بالا را
صَلا زدند همه عاشقانِ طالِب را
رَوان شوید به میدانْ پِیِ تماشا را
اگر خَزینهٔ قارون به ما فروریزند
زِ مَغزِ ما نتوانند بُرد سودا را
بیار ساقیِ باقی، که جانِ جانهایی
بِریز بر سَرِ سودا، شرابِ حَمْرا را
دلی که پَنْد نگیرد زِ هیچ دِلْداری
بَرو گُمار دَمی آن شرابِ گیرا را
زِهی شراب که عشقش به دستِ خود پُختهست
زِهی گُهَر که نبودهست هیچ دریا را
زِ دستِ زُهره به مِرّیخ اگر رَسَد جامَش
رَها کُند به یکی جُرعه، خشم و صَفرا را
تو ماندهییّ و شراب و همه فَنا گشتیم
زِ خویشتن چه نَهان میکُنی تو سیما را؟
وَلیک غیرتِ لالاست حاضِر و ناظِر
هزار عاشق کُشتی، برایِ لالا را
به نَفیِ لا، لا گوید به هر دَمی لالا
بِزَن تو گَردنِ لا را، بیار اِلّا را
بِدِه به لالا جامی، از آن که میدانی
که عِلْم و عقل رُبایَد، هزار دانا را
و یا به غَمزِهٔ شوخَت، به سویِ او بِنِگَر
که غَمْزهٔ تو حَیاتیست ثانی، اَحْیا را
به آب دِهْ تو غُبارِ غَم و کُدورَت را
به خواب دَرکُن آن جنگ را و غوغا را
خدایْ عشق فرستاد تا دَرو پیچیم
که نیست لایِقِ پیچشً مَلَک، تَعالیٰ را
بِمانْد نیمِ غَزَل در دَهان و ناگُفته
ولی دریغ که گُم کردهام سَر و پا را
بَرآ، بِتاب بر اَفْلاکْ شَمسِ تبریزی
به مَغزِ نَغْز بیارایْ بُرجِ جوزا را
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.