۴۶۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۶۱

چو فرستاد عِنایَت به زمین مَشعَلِه‌ها را
که بِدَر پَردهٔ تَن را و بِبین مَشعَلِه‌ها را

تو چرا مُنکِر نوری؟ مَگَر از اصلْ تو کوری؟
وَگَر از اصلْ تو دوری، چه ازین مَشعَلِه‌ها را؟

خِرَدا چند به هوشی، خِرَدا چند بِپوشی
تو عَزَبخانهٔ مَهْ را، تو چُنین مَشعَلِه‌ها را

بِنِگَر رَزمِ جهان را، بِنِگَر لشکرِ جان را
که به مَردی بِگُشادند کَمین، مَشعَلِه‌ها را

تو اگر خواب دَرآیی، وَرْ ازین باب دَرآیی
تو بِدانیّ و بِبینی، به یَقین مَشعَلِه‌ها را

تو صَلاحِ دل و دین را، چو بدان چَشم بِبینی
به خدا روحِ اَمینیّ و اَمینْ مَشعَلِه‌ها را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.