۴۸۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۹

ای زِ مِقْدارَت هزاران فَخرْ بی‌مِقْدار را
دادِ گُلْزارِ جَمالَتْ جانِ شیرین، خار را

ای مُلوکانِ جهانِ روحْ بر دَرگاهِ تو
در سُجود افتادگان و مُنتَظِر مَر بار را

عقل از عقلی رَوَد، هم روحْ روحی گُم کُند
چون که طُنْبوری زِ عشقَت بَرنَوازَد تار را

گَر زِ آبِ لُطفِ تو نَم یافتی گُلْزارها
کَس ندیدی خالی از گُل، سال‌ها گُلزار را

مَحو می‌گردد دِلَم در پَرتوِ دِلْدارِ من
می‌نَتانَم فَرق کردن از دِلَم دِلْدار را

دایِما فَخْر است جان را از هوایِ او چُنان
کو زِ مَستی می‌نَدانَد فَخْر را و عار را

هست غاری، جانِ رُهبانانِ عشقَت مُعْتَکِف
کرده رَهبانِ مُبارک پُر زِ نور این غار را

گَر شود عالَم چو قیر از غُصّهٔ هِجْرانِ تو
نَخْوَتی دارد که اَنْدَرنَنْگَرد مَر قار را

چون عَصایِ موسی بود آن وَصلْ اکنون مار شُد
ای وِصالِ موسی وَش اَنْدَررُبا این مار را

ای خداوندْ شَمسِ دین از آتشِ هِجْرانِ تو
رَشکِ نورِ باقی است، صد آفرین این نار را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.