۴۹۷ بار خوانده شده
من چو موسی در زمان آتشِ شوق و لِقا
سویِ کوهِ طور رفتم، حَبَّذا لی حَبَّذا
دیدم آن جا پادشاهی، خُسروی، جان پَروَری
دِلْرُبایی، جانْ فَزایی، بَس لَطیف و خوش لِقا
کوهِ طور و دشت و صَحرا از فروغِ نورِ او
چون بهشتِ جاودانی گشته از فَرّ و ضیا
ساقیانِ سیم بَر را جامِ زَرّینها به کَف
رویشان چون ماهِ تابان، پیشِ آن سُلطانِ ما
رویْهایِ زَعفَران را از جَمالَش تابها
چَشمهایِ مَحرَمان را از غُبارَش توتیا
از نَوایِ عشقِ او، آن جا زمین در جوش بود
وَزْ هوایِ وَصلِ او، در چَرخِ دایم شُد سَما
در فَنا چون بِنْگرید آن شاهِ شاهان یک نَظَر
پایِ هِمَّت را فَنا بِنْهاد بر فَرقِ بَقا
مُطرب آن جا پَردهها بَرهَم زَند، خود نورِ او
کِی گُذارد در دو عالَم پَردهیی را در هوا
جمع گشته سایهٔ اَلْطافْ با خورشیدِ فَضل
جَمعِ اَضْداد از کَمالِ عشقِ او گشته رَوا
چون نِقاب از رویِ او بادِ صَبا اَنْدَررُبود
مَحو گشت آن جا خیالِ جُملهشان و شُد هَبا
لیک اَنْدَر مَحو، هستی شان یکی صد گشته بود
هستِ مَحو و مَحوِ هست آن جا بدید آمد مرا
تا بدیدم از ورای آن جهان جان صفت
ذرهها اندر هوایش از وفا و از صفا
بَس خَجِل گشتم زِ رویَش آن زمان تا لاجَرَم
هر زمان زُنّار میبُبْریدم از جور و جَفا
گفتم ای مَه توبه کردم، توبهها را رَد مَکُن
گفت بَس راه است پیشَت، تا بِبینی توبه را
صادق آمد گفتِ او، وَزْ ماهْ دور افتادهام
چون حُجاجِ گُم شُده اَنْدَر مُغیلانِ فَنا
نورِ آن مَهْ چون سُهیل و شهرِ تبریز آن یَمَن
این یکی رَمزی بُوَد از شاهِ ما صَدْرُاَلْعَلا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
سویِ کوهِ طور رفتم، حَبَّذا لی حَبَّذا
دیدم آن جا پادشاهی، خُسروی، جان پَروَری
دِلْرُبایی، جانْ فَزایی، بَس لَطیف و خوش لِقا
کوهِ طور و دشت و صَحرا از فروغِ نورِ او
چون بهشتِ جاودانی گشته از فَرّ و ضیا
ساقیانِ سیم بَر را جامِ زَرّینها به کَف
رویشان چون ماهِ تابان، پیشِ آن سُلطانِ ما
رویْهایِ زَعفَران را از جَمالَش تابها
چَشمهایِ مَحرَمان را از غُبارَش توتیا
از نَوایِ عشقِ او، آن جا زمین در جوش بود
وَزْ هوایِ وَصلِ او، در چَرخِ دایم شُد سَما
در فَنا چون بِنْگرید آن شاهِ شاهان یک نَظَر
پایِ هِمَّت را فَنا بِنْهاد بر فَرقِ بَقا
مُطرب آن جا پَردهها بَرهَم زَند، خود نورِ او
کِی گُذارد در دو عالَم پَردهیی را در هوا
جمع گشته سایهٔ اَلْطافْ با خورشیدِ فَضل
جَمعِ اَضْداد از کَمالِ عشقِ او گشته رَوا
چون نِقاب از رویِ او بادِ صَبا اَنْدَررُبود
مَحو گشت آن جا خیالِ جُملهشان و شُد هَبا
لیک اَنْدَر مَحو، هستی شان یکی صد گشته بود
هستِ مَحو و مَحوِ هست آن جا بدید آمد مرا
تا بدیدم از ورای آن جهان جان صفت
ذرهها اندر هوایش از وفا و از صفا
بَس خَجِل گشتم زِ رویَش آن زمان تا لاجَرَم
هر زمان زُنّار میبُبْریدم از جور و جَفا
گفتم ای مَه توبه کردم، توبهها را رَد مَکُن
گفت بَس راه است پیشَت، تا بِبینی توبه را
صادق آمد گفتِ او، وَزْ ماهْ دور افتادهام
چون حُجاجِ گُم شُده اَنْدَر مُغیلانِ فَنا
نورِ آن مَهْ چون سُهیل و شهرِ تبریز آن یَمَن
این یکی رَمزی بُوَد از شاهِ ما صَدْرُاَلْعَلا
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.