۳۸۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۰

بیدار کنید مَستیان را
از بَهرِ نَبیذِ هَمچو جان را

ای ساقیِ بادهٔ بَقایی
از خُمّ قدیم گیر آن را

بر راهِ گِلو گُذَر ندارد
لیکِن بِگُشایَد او زبان را

جان را تو چو مَشک ساز ساقی
آن جانِ شریفِ غَیب دان را

پَس جانبِ آن صَبوحیان کَش
آن مَشکِ سَبُک دلِ گِران را

وَزْ ساغَرهایِ چَشمِ مَستَت
دَردِه تو فُلانِ بِنْ فُلان را

از دیده به دیده باده‌یی دِهْ
تا خود نشود خَبَر دَهان را

زیرا ساقی چُنان گُذارَد
اَنْدَر مَجلِس میِ نَهان را

بِشْتاب که چَشمْ ذَرّه ذَرّه
جویا گشته‌ست آن عِیان را

آن نافه مُشک را به دست آر
بِشْکاف تو نافِ آسْمان را

زیرا غَلَباتِ بویِ آن مُشک
صَبری بِنَهِشْت یوسُفان را

چون نامه رَسید سَجده‌یی کُن
شَمسِ تبریزِ دُرفَشان را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۲۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.