۸۵۲ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۰

بس که شنیدی صفت روم و چین
خیز و بیا ملک سنایی ببین

تا همه دل بینی بی حرص و بخل
تا همه جان بینی بی کبر و کین

زر نه و کان ملکی زیر دست
جونه و اسب فلکی زیر زین

پای نه و چرخ به زیر قدم
دست نه و ملک به زیر نگین

رخت کیانی نه و او روح وار
تخت برآورده به چرخ برین

رسته ز ترتیب زمین و زمان
جسته ز ترکیب شهور و سنین

سلوت او خلوتی اندر نهان
دعوت او دولتی اندر کمین

بوده چو یوسف بچه و رفته باز
تا فلک از جذبهٔ حبل‌المتین

زیر قدم کرده از اقلیم شک
تا به نهانخانهٔ عین‌الیقین

کرده قناعت همه گنج سپهر
در صدف گوهر روحش دفین

کرده براعت همه ترکیب عقل
در کنف نکتهٔ نظمش مبین

با نفسش سحر نمایان هند
در هوسش چهره گشایان چین

اول و آخر همه سر چون عنب
ظاهر و باطن همه دل همچو تین

روح امین داده به دستش چنانک
داده به مریم زره آستین

نظم همه رقیه دیو خسیس
نکتهٔ او زادهٔ روح‌الامین

کشوری اندر طلب و در طرب
از نکت رایش و او زان حزین

با دل او خاک مثال ینال
با کف او سنگ نگین تکین

حکمت و خرسندی و دینش بشست
تا چه کند ملک مکان مکین

دشت عرب را پسر ذوالیزن
خاک عجم را پسر آبتین

عافیتی دارد و خرسندیی
اینت حقیقت ملک راستین

گاه ولی گوید هست او چنان
گاه عدو گوید بود این چنین

او ز همه فارغ و آزاد و خوش
چون گل و چون سوسن و چون یاسمین

خشم نبودست بر اعداش هیچ
چشم ندیدست بر ابروش چین

خشم ز دشمن بود و حلم ازو
کو ز اثیر آمده او از زمین

خشمش در دین چو ز بهر جگر
سر که بود تعبیه در انگبین

کی کله از سر بنهد تا بود
ابلیس از آتش و آدم ز طین

مشتی از این یاوه درایان دهر
جان کدرشان ز انا در انین

یک رمه زین دیو نژادان شهر
با همه‌شان کبر و حسد هم قرین

گه چو سرین سست مر او را سرون
گه چو سرون سخت مر او را سرین

بر همه پوشیده که هم زین دو حال
مهترشان زین دو صفت شد لعین

پیش کمال همه را همچو دیو
کور شده دیدهٔ ما بین بین

سوی خیال همه یکسان شده
گربهٔ چوبین و هزبر عرین

وز شره لقمه شده جمله را
مزرعهٔ دیو تکاوش انین

لاف که هستیم سنایی همه
در غزل و مرثیه سحر آفرین

آری هستند سنایی ولیک
از سرشان جهل جدا کرده سین

گر چه سوی صورتیان گاه شکل
زیر تک خامه چو دین ست دین

لیک در آنست که داند خرد
چشمهٔ حیوان ز نم پارگین

بس وحش آمد سوی دانا رحم
گر چه جنان آمد نزد جنین

کانچه گزیدست به نزد عوام
نیست سوی خاص بر آنسان گزین

کانچه دو صد باشد سوی شمال
بیست شمارند به سوی یمین

گر چه به لاف و به تکلف چنو
نظم سرایند گه آن و گه این

این همه حقا که سوی زیرکان
گربه نگارند نه شیر آفرین
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۹ - خطاب به خواجه قوام‌الدین ابوالقاسم
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.