۶۴۴ بار خوانده شده
رفتم به سویِ مصر و خریدم شِکَری را
خود فاش بگو، یوسُفِ زَرَین کَمَری را
در شهر کِه دیدهست چُنین شُهره بُتی را؟
در بَر کهِ کَشیدهست سُهیل و قَمَری را؟
بِنْشانْد به مُلْکَت مَلِکی بَندهٔ بَد را
بِخْرید به گوهر کَرَمَش بیگُهَری را
خِضْرِ خَضِرانست و از هیچ عَجَب نیست
کَزْ چَشمهٔ جانْ تازه کُند او جِگَری را
از بَهرِ زَبَردستی و دولت دَهی آمد
نی زیر و زَبَرِ کردنِ زیر و زَبَری را
شاید که نَخُسپیم به شب چون که نهانی
مَهْ بوسه دَهَد هر شب اَنْجُم شُمَری را
آثار رَسانَد دل و جان را به مُوَثّر
حَمّالِ دل و جان کُند آن شَهْ اَثَری را
اکسیرِ خداییست بدان آمد کین جا
هر لحظه زَرِ سُرخ کُند او حَجَری را
جانهایِ چو عیسی به سویِ چَرخ بِرانَنْد
غم نیست اگر رَه نَبُوَد لاشه خَری را
هر چیز گُمان بُردم در عالَم و این نی
کین جاه و جَلال است خدایی نَظَری را
سوزِ دلِ شاهانهٔ خورشید بِبایَد
تا سُرمه کَشَد چَشمِ عَروسِ سَحَری را
ما عقل نداریم یکی ذَرّه وگَر نی
کِی آهویِ عاقل طَلَبَد شیرِ نَری را؟
بیعقل چو سایه پِیاَت ای دوست دَوانیم
کان رویِ چو خورشیدِ تو نَبْوَد دِگَری را
خورشید همه روز بِدان تیغ گُزارَد
تا زَخم زَنَد هر طَرَفی بیسِپَری را
بر سینه نَهَد عقل چُنان دل شِکَنی را
در خانه کَشَد روحْ چُنان رَهگُذری را
دَر هدیه دَهَدْ چَشمْ چُنان لَعْل لَبی را
رُخ زَر زَنَد از بَهرِ چُنین سیم بَری را
رو صاحبِ آن چَشم شو ای خواجه، چو ابرو
کو راست کُند چَشمِ کَژِ کَژنِگَری را
ای پاکْ دلان با جُزِ او عشق مَبازید
نَتْوان دل و جان دادن هَر مُخْتَصری را
خاموش که او خود بِکَشَد عاشقِ خود را
تا چند کَشی دامَنِ هر بیهُنری را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
خود فاش بگو، یوسُفِ زَرَین کَمَری را
در شهر کِه دیدهست چُنین شُهره بُتی را؟
در بَر کهِ کَشیدهست سُهیل و قَمَری را؟
بِنْشانْد به مُلْکَت مَلِکی بَندهٔ بَد را
بِخْرید به گوهر کَرَمَش بیگُهَری را
خِضْرِ خَضِرانست و از هیچ عَجَب نیست
کَزْ چَشمهٔ جانْ تازه کُند او جِگَری را
از بَهرِ زَبَردستی و دولت دَهی آمد
نی زیر و زَبَرِ کردنِ زیر و زَبَری را
شاید که نَخُسپیم به شب چون که نهانی
مَهْ بوسه دَهَد هر شب اَنْجُم شُمَری را
آثار رَسانَد دل و جان را به مُوَثّر
حَمّالِ دل و جان کُند آن شَهْ اَثَری را
اکسیرِ خداییست بدان آمد کین جا
هر لحظه زَرِ سُرخ کُند او حَجَری را
جانهایِ چو عیسی به سویِ چَرخ بِرانَنْد
غم نیست اگر رَه نَبُوَد لاشه خَری را
هر چیز گُمان بُردم در عالَم و این نی
کین جاه و جَلال است خدایی نَظَری را
سوزِ دلِ شاهانهٔ خورشید بِبایَد
تا سُرمه کَشَد چَشمِ عَروسِ سَحَری را
ما عقل نداریم یکی ذَرّه وگَر نی
کِی آهویِ عاقل طَلَبَد شیرِ نَری را؟
بیعقل چو سایه پِیاَت ای دوست دَوانیم
کان رویِ چو خورشیدِ تو نَبْوَد دِگَری را
خورشید همه روز بِدان تیغ گُزارَد
تا زَخم زَنَد هر طَرَفی بیسِپَری را
بر سینه نَهَد عقل چُنان دل شِکَنی را
در خانه کَشَد روحْ چُنان رَهگُذری را
دَر هدیه دَهَدْ چَشمْ چُنان لَعْل لَبی را
رُخ زَر زَنَد از بَهرِ چُنین سیم بَری را
رو صاحبِ آن چَشم شو ای خواجه، چو ابرو
کو راست کُند چَشمِ کَژِ کَژنِگَری را
ای پاکْ دلان با جُزِ او عشق مَبازید
نَتْوان دل و جان دادن هَر مُخْتَصری را
خاموش که او خود بِکَشَد عاشقِ خود را
تا چند کَشی دامَنِ هر بیهُنری را
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.