۶۵۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳ - ستاره صبح

چو آفتاب به شمشیر شعله برخیزد
سپاه شب به هزیمت چو دود بگریزد

عروس خاوری از پرده برنیامده چرخ
همه جواهر انجم به پای او ریزد

بجز زمرد رخشنده ستاره صبح
که طوق سازد و بر طاق نصرت آویزد

شب فراق چه پرویزنی بود گردون
که ماهتاب به جز گرد غم نمی بیزد

به جان شکوفه صبح وصال را نازم
که غنچه دل ازو بشکفد به نام ایزد

متاع دلبری و حال دل سپردن نیست
وگرنه پیر از عاشقی نپرهیزد

تو شهریار به بخت و نصیب شو تسلیم
که مرد راه به بخت و نصیب نستیزد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲ - طغرای امان
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴ - من نخواهد شد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.