۳۰۵ بار خوانده شده

گزیدهٔ غزل ۷۰

صد دوست بیش کشت منش نیز دوستم
آخر چه شد که این کرم از من دریغ داشت

کاغذ مگر نماند که آن ناخدای ترس
از نوک خامه یک رقم از من دریغ داشت

اندیشه نیست گر طلب جان کند زمن
اندیشهٔ من از دل نااستوار اوست

بادا بقای زلف و رخ و قامت و لبش
یک جان من که سوختهٔ هر چهار اوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:گزیدهٔ غزل ۶۹
گوهر بعدی:گزیدهٔ غزل ۷۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.