۳۴۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۷

رهزن ایمان من شد نازنین تازه‌ای
رفتم از کیش مسلمانی به دین تازه‌ای

خواجه هی خاموش باش امشب که اصحاب حضور
خلوتی دارند با خلوت نشین تازه‌ای

کاش کی می‌ریخت از بهر سرشک دیده‌ام
دست معمار قضا طرح زمین تازه‌ای

گر ز چین آشوب برخیزد عجب نبود که باز
بر سر زلف تو افتاده‌ست چین تازه‌ای

نام یاقوت لبت بر خاتم دل کنده‌ام
اسم اعظم را نوشتم بر نگین تازه‌ای

گوشهٔ چشمی به سوی من نداری، گوییا
خرمن حسن تو دارد خوشه چین تازه‌ای

در تمام عمر خوردم نیش زنبور فراق
تا مرا نوشین لبت داد انگبین تازه‌ای

ترسم از دست تو ای سنگین دل بیدادگر
دست غیب آید برون از آستین تازه‌ای

تا جوان گردی فروغی در جهان پیرانه‌سر
تازه کن عهد کهن با مه جبین تازه‌ای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.