۳۹۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳۵

ای اهل نظر کشتهٔ تیر نگه تو
خون همه در عهدهٔ چشم سیه تو

هر جا که خرامان گذری با سپه ناز
شاهان همه گردند اسیر سپه تو

ملک دل صاحب نظران زیر و زبر شد
زان فتنه که خفته‌ست به زیر کله تو

یعقوب اگر چاه زنخدان تو بیند
بی خود فکند یوسف خود را به چه تو

خورشید فروزنده شبی پرده‌نشین شد
کآمد به در از پرده مه چارده تو

زلف و رخت از بهر همین دل کش و زیباست
تا فرخ و میمون گذرد سال و مه تو

من چاره چشم تو خود هیچ ندانم
الا که علاجش کنم از خاک ره تو

گر خون مرا چشم تو بی جرم بریزد
بینم گنه خویش و نبینم گنه تو

ترسم که پس از کوشش بسیار فروغی
رحمی به گدایان نکند پادشه تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.