۳۴۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۱۷

تنگ شد از غم دل جای به من
یک دل و این همه غم وای به من

قتلم امروز نشد تا چه کند
حسرت وعده فردای به من

نقد جان دادم و یک بوسه نداد
آب لب لعل شکرخای به من

در محبت چه تطاول که نکرد
آن سر زلف چلیپای به من

نیست روزی که بلایی نرسد
زان قد و قامت و بالای به من

نفسی نیست که آتش نزند
شعلهٔ عشق سراپای به من

در گذرگاه وی از کثرت خلق
بسته شد راه تماشای به من

در غم عشق فروغی نرسید
شادی از گلشن صحرای به من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.