۳۰۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۹۶

گشت فراق و وصل تو مرگ و بقای عاشقان
کشتی و زنده ساختی ای تو خدای عاشقان

برده‌ای از تبسمی نقد بقای اهل دل
کرده‌ای از تغافلی قصد فنای عاشقان

تا لب خود گشوده‌ای مستی ما فزوده‌ای
ای لب باده نوش تو نشاه فزای عاشقان

با همه لاف زیرکی، بی خبرم ز خویشتن
تا شده چشم مست تو هوش ربای عاشقان

کارم اگر گره خورد، غم نخورم چرا که شد
زلف گره‌گشای تو کارگشای عاشقان

دل ز بلای عاشقی یافت ره نجات را
ای تو نجات اهل دل وی تو بلای عاشقان

وقت نماز چون رود روی تو در حضور دل
کز خم ابروان شدی قبله‌نمای عاشقان

ز ابروی چون کمان تو خون دلی روان نشد
تا نرسیده بر نشان تیر دعای عاشقان

هر نفس از جدایی‌ات می‌رسدم عقوبتی
ای شب انتظار تو روز جزای عاشقان

سینهٔ شرحه شرحه‌ام شرح دهد فروغیا
جور و جفای مهوشان مهر و وفای عاشقان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۹۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۹۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.