۳۷۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۸۵

تویی آن آیت رحمت که نتوان کرد تفسیرش
منم آن مایهٔ حسرت که نتوان داد تغییرش

تو و زلف گره گیری نتوان دید در چنگش
من و خواب پریشانی که نتوان کرد تعبیرش

تعال‌الله از این صورت که من ماتم ز تحسینش
بنام ایزد از این معنی که من لالم ز تقریرش

دلا را صورتی دیدم که دل می‌برد دیدارش
به صورت خانه‌ای رفتم که جان می‌داد تصویرش

حریفی شد نگار من که شاهانند محتاجش
غزالی شد شکار من که شیرانند نخجیرش

بلای جان مردم فتنهٔ چشم سیه مستش
گشاد کار عالم حلقهٔ زلف گره گیرش

به قتل عاشقان مایل دل پرورده از کینش
به خون بی دلان شایق لب ناشسته از شیرش

ز دستی خفته‌ام در خون که تن می‌نازد از تیغش
ز شستی خورده‌ام پیکان که جان می‌رقصد از تیرش

در آن مجمع که بسرایند ذکر از جعد حورالعین
من و امید گیسویش من و سودای زنجیرش

ز دست کافری کی می‌توان دیدن سلامت را
که خون صد مسلمان می‌چکد هر دم ز شمشیرش

شبی نگذشت کز دست غمش چون نی ننالیدم
دریغ از نالهٔ پنهان که پیدا نیست تاثیرش

به مردن هم علاجی نیست رنجور محبت را
فغان زین درد بی‌درمان که درماندم ز تدبیرش

سر معماری ار داری بیا ای خواجهٔ منعم
که من ویرانه‌ای دارم که ویرانم ز تعمیرش

مسخر ساخت نیر تا دل پاک فروغی را
تو پندار که از افسون پری کرده‌ست تسخیرش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۸۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۸۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.