۳۵۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۳۹

دل نداند که فدای سر جانان چه کند
گر فدای سر جانان نکند جان چه کند

لب شکر شکنت رونق کوثر بشکست
تا دهان تو به سرچشمهٔ حیوان چه کند

جنبش اهل جنون سلسله‌ها را بگسست
تا خم طرهٔ آن سلسله جنبان چه کند

گرهٔ کار مرا دست فلک باز نگرد
تا قوی پنجه آن طرهٔ پیچان چه کند

جمع کردم همه اسباب پریشانی را
تا پریشانی آن زلف پریشان چه کند

شام من صبح ز خورشید فروزنده نشد
تا فروغ رخ آن ماه درخشان چه کند

رازم از پردهٔ دل هیچ هویدا نشده‌ست
تا که غمازی آن غمزهٔ پنهان چه کند

به خضر آب بقا داد و به جمشید شراب
تا به پیمانهٔ ما ساقی دوران چه کند

جنبشی کرد صنوبر که قیامت برخاست
تا سهی قامت آن سرو خرامان چه کند

نرگس مست به باغ آمد و پیمانه به دست
تا قدح بخشی آن نرگس فتان چه کند

بسته‌های شکر از هند به ری آمده باز
تا شکر خندهٔ آن پستهٔ خندان چه کند

صف ترکان ختایی همه آراسته شد
تا صف آرایی آن صف زده مژگان چه کند

پایه طبع فروغی ز نهم چرخ گذشت
تا علو نظر همت سلطان چه کند

ناصرالدین شه بخشنده که دست کرمش
می‌نداند که به سرمایهٔ عمان چه کند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.