۳۵۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۹

هر سر که به سودای خط و خال تو افتد
چون سایه همه عمر به دنبال تو افتد

واقف شده از حال شهیدان تو در حشر
هر دیده که بر نامهٔ اعمال تو افتد

آن چشم که بندد نظر از منظر خورشید
چشمی است که بر جلوهٔ تمثال تو افتد

آن کار که جز دادن جان چاره ندارد
کاری است که با غمزهٔ قتال تو افتد

هر کس که خبر شد ز گرفتاری من گفت
بیچاره اسیری که به احوال تو افتد

ای مرغ دل ار باخبر از لذت دامی
می‌کوش به حدی که پر و بال تو افتد

ای خواجه گر این است طبیب دل عشاق
مشکل که به فکر دل بدحال تو افتد

فالی بزن ای دل ز پی دولت وصلش
باشد که خود این قرعه به اقبال تو افتد

از شعلهٔ آه تو فلک سوخت فروغی
آتش به سراپردهٔ آمال تو افتد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.