۳۲۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۷

درد جانان عین درمان است گویی نیست هست
رنج عشق آسایش جا است گویی نیست هست

عشق سرگرم عتاب و عشق ما زان در عذاب
صبح محشر شام هجران است گویی نیست هست

مشرق خورشید خوبی مطلع انوار عشق
هر دو زان چاک گریبان است گویی نیست هست

چشم ساقی مست خواب و چنگ مطرب بر رباب
دور دور می پرستان است گویی نیست هست

غمزهٔ پنهان ساقی جلوهٔ پیدای جام
فتنهٔ پیدا و پنهان است گویی نیست هست

صولجانش عنبرین زلف است در میدان من
گوی آن سیمین زنخدان است گویی نیست هست

رفته رفته خطش اقلیم صباحت را گرفت
مور را فر سلیمان است گویی نیست هست

تا صبا شیرازهٔ زلفش ز یکدیگر گسست
دفتر دل‌ها پریشان است گویی نیست هست

دیده تا چشم فروغی جلوهٔ رخسار دوست
منکر خورشید رخشان است گویی نیست هست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.