۳۰۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۹

بنشست و ز رخ پرده برانداخته برخاست
کار من دل سوخته را ساخته برخاست

ماهی است چو با طلعت افروخته بنشست
سروی است چو با قامت افراخته برخاست

پیداست ز بالیدن بالای بلندش
کز بهر هلاک من دلباخته برخاست

چشمش پی خون ریختن مردم هشیار
مستی است که با تیغ ستم آخته برخاست

افسوس که از انجمن آن ماه سیه چشم
ما را همه نادیده و نشناخته برخاست

آن ترک نوازنده به سرحلقهٔ عشاق
کز خاک درش با تن نگداخته برخاست

تا سایهٔ شمشاد تو افتاد به بستان
بر سرو سهی دود دل فاخته برخاست

خندید به آیینهٔ خورشید فروغی
تا صفحهٔ دل از همه پرداخته برخاست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.