۳۸۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹

دادیم به یک جلوهٔ رویت دل و دین را
تسلیم تو کردیم هم آن را و هم این را

من سر نخواهم شدن از وصل تو آری
لب تشنه قناعت نکند ماء معین را

میدید اگر لعل تو را چشم سلیمان
می‌داد در اول نظر از دست نگین را

بر خاک رهی تا ننشینی همهٔ عمر
واقف نشوی حال من خاک نشین را

بر زخم دلم تازه فشاند نمکی عشق
وقتی که گشایی لب لعل نمکین را

گر چین سر زلف تو مشاطه گشاید
عطار به یک جو نخرد نافهٔ چین را

هر بوالهوسی تا نکند دعوی مهرت
ای کاش بر آری زکمر خنجر کین را

در دایرهٔ تاج‌وران راه ندارد
هر سر که به پای تو نسایید جبین را

چون باز شود پنجهٔ شاهین محبت
درهم شکند شه پر جبریل امین را

روزی که کند دوست قبولم به غلامی
آن روز کنم خواجگی روی زمین را

گر ساکن آن کوی شود جان فروغی
بیرون کند از سر هوس خلد برین را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.