۳۶۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶

مکن حجاب وجودت لباس دیبا را
که نیست حاجت دیبا وجود زیبا را

تو را برهنه در آغوش باید آوردن
گرفتی از همه عضوت مراد اعضا را

ز پای تا به سرت می‌مکم چو نیشکر
به دستم ار بسپارند آن سر و پا را

هنوز اهل صفا پرده در میان دارند
بیار ساقی مجلس می مصفا را

ز گریهٔ سحری گرد دیده پاک بشوی
که در قدح نگری خنده‌های صهبا را

شبانه جام جهان‌بین ز دست ساقی گیر
که آشکار ببینی نهان فردا را

چه شعله بود که سر زد ز خیمهٔ لیلی
که سوخت خرمن مجنون دشت‌پیما را

کمال حسن وی از چشم من تماشا کن
ببین ز دیدهٔ وامق جمال عذرا را

دلش هنوز نیامد به پرسش دل من
مگر به دلها نشیند راه دلها را

سحر فرشتهٔ فرخ سرشته‌ای دیدم
که می‌نوشت به زر این سه بیت غرا را

ستاره درگه مولود شاه ناصردین
گرفت دامن اقبال مهد علیا را

ستوده پرده نشینی که فر معجز او
شکسته اختر پرویز و تاج دارا را

خجسته کوکب بختش به آسمان می‌گفت
که من خریدم خورشید عالم‌آرا را

فروغی آن مه تابنده سوی خویشتنم
چنان کشید که رخشنده مهر حربا را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.