۳۱۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸

حدیث عشق در گفتن نیاید
چنین در هیچ در سفتن نیاید

ز زید و عمرو مشنو کاین حکایت
چو واو عمرو در گفتن نیاید

جمال عشق خواهی جان فدا کن
که هرگز کار جان از تن نیاید

شعاع روی او را پرده برگیر
که آن خورشید در روزن نیاید

از آن مردان شیرافگن طلب عشق
کزین مردان همچون زن نیاید

ز زر انگشتری سازند و خلخال
ولی آیینه جز ز آهن نیاید

غم عشق از ازل آرند مردان
وگر چه آن به آوردن نیاید

سری بی‌دولت است آنرا که با عشق
از آنجا دست در گردن نیاید

غمش با هر دلی پیوند نکند
شتر در چشمهٔ سوزن نیاید

چو زنده سیف فرغانی به عشق است
چراغ جانش را مردن نیاید

بدان خورشید نتوانم رسیدن
اگر چون سایه‌ای با من نیاید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.