۳۲۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۰

ای که در باغ نکویی به تو نبود مانند
گل به رخسار نکو سرو به بالای بلند

هیچ کس نیست ز خوبان جهان همچون تو
هرگز استاره به خورشید نباشد مانند

با وجود تو که هستی ز شکر شیرین‌تر
نیست حاجت که کس از مصر به روم آرد قند

کبر شاهانهٔ تو شاخ امیدم بشکست
ناز مستانهٔ تو بیخ قرارم برکند

ساقی عشق تو ما را به زبان شیرین
شربتی داد خوش و شور تو درما افگند

عاشق روی تو از خلق بود بیگانه
مرد را عشق تو از خویش ببرد پیوند

در جهان گر نبود هیچ کسی غم نخورد
ز آنکه درویش تو نبود به کسی حاجتمند

گر برو عرضه کنی هشت بهشت اندر وی
نکند بی تو قرار و نکند جز تو پسند

هر که را عشق تو بیمار کند جانش را
ندهد شهد شفا و نکند زهر گزند

دل او از غم تو تنگ نگردد زیرا
نیست ممکن که از آتش کند اندیشه سپند

دست تدبیر کسی پای گشاده نکند
چون دلی را سر گیسوی تو آرد در بند

هر چه غیر تو همه دشمن جانند مرا
چون منی چون شود از دوست به دشمن خرسند

سیف فرغانی بی روی تو در فصل بهار
خوش همی گرید چون ابر، تو چون گل می‌خند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.