۳۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۸

قومی که جان به حضرت جانان همی برند
شور آب سوی چشمهٔ حیوان همی برند

بی سیم و زر گدا و به همت توانگرند
این مفلسان که تحفه بدو جان همی برند

جان بر طبق نهاده به دست نیاز دل
پای ملخ به نزد سلیمان همی برند

آن دوست را بجان کسی احتیاج نیست
خرما ببصره زیره بکرمان همی برند

تمثال کارخانهٔ مانی نقش بند
سوی نگارخانهٔ رضوان همی برند

اندر قمارخانهٔ این قوم پاک باز
دلق گدا و افسر سلطان همی برند

این راه را که ترک سر است اولین قدم
از سر گرفته‌اند و به پایان همی برند

میدان وصل او ز پی عاشقان اوست
وین گوی دولتی‌ست که ایشان همی‌برند

بیچارگان چو هیچ ندارند نزد دوست
آنچه ز دوست یافته‌اند آن همی برند

گر گوهر است جان تو ای سیف زینهار
آنجا مبر که گوهر از آن کان همی برند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.