۳۴۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۰

دل بی رخ خوب تو سر خویش ندارد
جان طاقت هجر تو ازین بیش ندارد

از عاقبت عشق تو اندیشه نکردم
دیوانه دل عاقبت اندیش ندارد

مه پیش تو از حسن زند لاف ولیکن
او نوش لب و غمزهٔ چون نیش ندارد

از مرهم وصل تو نصیبی نبود هیچ
آن را که ز عشق تو دل ریش ندارد

خود عاشق صاحب نظر از عمر چه بیند
چون آینهٔ روی تو در پیش ندارد

از دایرهٔ عشق دلا پای برون نه
کآن محتشم اکنون سر درویش ندارد

چون سیف هر آن کس که تو را دید به یکبار
بیگانه شد از خلق و سر خویش ندارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.