۳۲۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸

ای خجل از روی خوبت آفتاب
روز من بی تو شبی بی‌ماهتاب

آفتاب از دیدن رخسار تو
آنچنان خیره که چشم از آفتاب

چون مرا در هجر تو شب خواب نیست
روز وصلت چون توان دیدن به خواب

بر سر کوی تو سودا می‌پزم
با دل پر آتش و چشم پر آب

عقل را با عشق تو در سر جنون
صبر را از دست تو پا در رکاب

خون چکان بر آتش سودای تو
آن دل بریان من همچون کباب

در سخن ز آن لب همی بارد شکر
در عرق ز آن رو همی ریزد گلاب

چشم مخمورت که ما را مست کرد
توبهٔ خلقی شکسته چون شراب

از هوایی کید از خاک درت
آنچنان جوشد دلم کز آتش آب

جز تو از خوبان عالم کس نداشت
سرو در پیراهن و مه در نقاب

بی خطاگر خون من ریزی رواست
ای خطای تو به نزد ما صواب

تو طبیب عاشقان باشی، چرا
من دهم پیوسته سعدی را جواب

سیف فرغانی چو دیدی روی دوست
گر به شمشیرت زند رو برمتاب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.