۳۷۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸

چه خوش بودی اربادهٔ کهنه سال
شدی بر من خسته یکدم حلال

که خالی کنم سینه را یک زمان
ز غمهای پی در پی بی‌کران

رود محنت دهر از یاد من
شود شاد این جان ناشاد من

به یادم نیاید، به صد اضطراب
کلام برون از حد و از حساب

به افسون ز افسانه، دل خوش کنم
مگر ضعف پیری، فرامش کنم

بمیرم ز حسرت، دگر یک نفس
رها کرده بینم سگی از مرس

غم و غصه را خاک بر سر کنم
دمی لذت عمر نوبر کنم

ندانم درین دیر بی‌انتظام
که محنت کدام است و راحت کدام

بهائی، دل از آرزوها بشو
که من طالعت می‌شناسم، مگو

اگر باده گردد حلالت دمی
گریزد همان دم، از آن خرمی

نیابی از آن جز غم و درد و رنج
بجز مار ناید به دستت ز گنج

فروبند لب را از این قیل و قال
مکن جان من، آرزوی محال
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.