۲۵۳ بار خوانده شده
من آن اعرابیم اندر دل بر
که آنجا مرغ جان را سوختی پر
تمام عمر آب شور میخورد
گمانی هم به آب خوش نمیبرد
قضا را روزی اندر نوبهاران
گوی را مانده در ته آب باران
چو اعرابی چشید آن آب بر جست
عزیمت را به این نیت کمر بست
کز آن جلاب پرسازد سبوئی
شود صحرا نورد و دشت پوئی
دواند تا به درگاه خلیفه
به جا آرد عزیمت را وظیفه
ازین غافل که آنجا بحر مواج
که آب سلسبیلش میدهد باج
لب و کام ملک را میتواند
ازین شیرینتر آبی هم چشاند
سخن کوته چو آورد آن سبک گام
به منزل میبرد از شاه آرام
به شیرین حرفهای پر بشارت
که میبردند تسکین را به غارت
به عالی مژدههای به هجت افزا
که میکندند کوه طاقت از جا
نگهبانان شاهش پیش خواندند
به خلوت خانه خاصش نشاندند
ملک چون جرعهای زان آب نوشید
بر آن صورت از احسان پرده پوشید
به وی از جام همت جرعهای داد
که خاص و عالم را در خاطر افتاد
که بود آبی از آب زندگانی
برابر با حیات جاودانی
بلی زانجا که موج بحر جود است
زیان بینوایان جمله سود است
بسانادان که از همراهی بخت
به صدر بزم دانایان کشد رخت
بسا ناقص خزف کز لعب گردون
به صد گوهر دهندش قیمت افزون
بسا جنس زبون کز حسن طالع
شود بالای جنس خوب واقع
الا ای پادشاه کشور دل
که دایم میزند عشقت در دل
دلی دارم ز عشقت آن چنان گرم
که سنگ از گرمی آن میشود نرم
ضمیری از ثنایت آن چنان پر
که در درج محقر یک جهان در
دهد گر عمر مستعجل امانم
شود از جنبش کلک زبانم
پر از مدح تو دیوانها امانم
شود از جنبش کلک زبانم
کنون از حق اعانت وز تو امداد
زمن مدح و ثنا وز بخت اسعاد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
که آنجا مرغ جان را سوختی پر
تمام عمر آب شور میخورد
گمانی هم به آب خوش نمیبرد
قضا را روزی اندر نوبهاران
گوی را مانده در ته آب باران
چو اعرابی چشید آن آب بر جست
عزیمت را به این نیت کمر بست
کز آن جلاب پرسازد سبوئی
شود صحرا نورد و دشت پوئی
دواند تا به درگاه خلیفه
به جا آرد عزیمت را وظیفه
ازین غافل که آنجا بحر مواج
که آب سلسبیلش میدهد باج
لب و کام ملک را میتواند
ازین شیرینتر آبی هم چشاند
سخن کوته چو آورد آن سبک گام
به منزل میبرد از شاه آرام
به شیرین حرفهای پر بشارت
که میبردند تسکین را به غارت
به عالی مژدههای به هجت افزا
که میکندند کوه طاقت از جا
نگهبانان شاهش پیش خواندند
به خلوت خانه خاصش نشاندند
ملک چون جرعهای زان آب نوشید
بر آن صورت از احسان پرده پوشید
به وی از جام همت جرعهای داد
که خاص و عالم را در خاطر افتاد
که بود آبی از آب زندگانی
برابر با حیات جاودانی
بلی زانجا که موج بحر جود است
زیان بینوایان جمله سود است
بسانادان که از همراهی بخت
به صدر بزم دانایان کشد رخت
بسا ناقص خزف کز لعب گردون
به صد گوهر دهندش قیمت افزون
بسا جنس زبون کز حسن طالع
شود بالای جنس خوب واقع
الا ای پادشاه کشور دل
که دایم میزند عشقت در دل
دلی دارم ز عشقت آن چنان گرم
که سنگ از گرمی آن میشود نرم
ضمیری از ثنایت آن چنان پر
که در درج محقر یک جهان در
دهد گر عمر مستعجل امانم
شود از جنبش کلک زبانم
پر از مدح تو دیوانها امانم
شود از جنبش کلک زبانم
کنون از حق اعانت وز تو امداد
زمن مدح و ثنا وز بخت اسعاد
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۷ - این چند بیت بجهت تزویجی گفته که بحسب استعداد میان ایشان نبوده
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹ - مثنوی در مرگ حیرتی شاعر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.