۳۵۱ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - در مدح عالم فاضل شیخ عبدالعال

مرا غمی است ز بیداد چرخ بی‌بنیاد
که بردهٔ عشرتم از خاطر و نشاط از یاد

مرا تبی است که گر از درون برون افتد
به نبض من نتواند طبیب دست نهاد

مرا دلیست که هست از کمال بوالعجبی
به آه سرد گدازنده دل فولاد

مرا رخیست کبود آن چنان ز سیلی غم
که روی اخگر پیکر گداخته ز رماد

مرا سریست گران آن چنان که سرتاسر
زمین بلرزد اگر از تن افکند جلاد

مرا ز داغ واسف سینه سربه سر مجروح
ز دیدن گل و شمشاد از چه باشم شاد

مرا دمیست که نسبت به سوز بی‌حد او
دم از نسیم جنان می‌زند دم حداد

مدام دلم همی آرد از مجرهٔ فلک
که مرغ روح من خسته را شود صیاد

همیشه تیشه همی سازد از هلال سپهر
که در دلم نگذارد بنای عیش آباد

اگر کنم سفری بس بعید نیست بعید
ور از وطن نروم هست جای استبعاد

منم به دشت جنون سر نهاده چون مجنون
منم به کوه بلا پا فشرده چون فرهاد

منم ز دست قضا نوش کرده زهر ستم
منم ز شست قدر خوردهٔ ناوک بیداد

نخورده لقمه‌ای از خوان رزق خود بی‌دود
نبوده لحظه‌ای از دست بخت خود بیداد

ز اقتضای قضا صد قضیه‌ام واقع
تمام عکس مرام و همه نقیض مراد

ز افتراق احبا میان ما و سرور
قضیه مانعة الجمع در جمیع مواد

قیاس حالم ازین کن که مهر من با خلق
به هیچ شکل ندارد نتیجه غیر عناد

میانهٔ من و عیش اتصال طرفه‌ترست
ز اجتماع نقیضین و الفت اضداد

به سست طالعی من ندیده فرزندی
قضا که هست عروس زمانه را داماد

نه رام با من گمنام شخصی از اشخاص
نه یار من افکار فردی از افراد

به فکر بی کسی خود فتاده بودم دوش
که داشتم ز سردرد تا سحر فریاد

نداشتم چو درین کهنه دودمان امید
که جز ودود رسد کس به داد اهل و داد

سمند عزم برانگیختم که یک باره
رخ نیاز ز معبود آورم ز عباد

ندا رسید که مشکل رسی به مقصد خویش
ز مقتدای زمان نا نموده استمداد

سپهر رخش سلیمان منش که می‌رسدش
ز روی حکم اگر زین نهد برابرش باد

مکین مسند اجلال شیخ عبدالعال
کزوست کشور دین و دیار شرع‌آباد

در یگانه دریای اجتهاد که هست
به فضل و مرتبه از خلق بر و بحر زیاد

دروس نافع او در نهایت تنقیح
که بهتر از همه داند قواعد ارشاد

کند سرایر تقدیر بی‌خلاف عیان
به نور تبصره از رای مقنع و قاد

بود ز لمعهٔ مصباح ذات کامل او
هزار منهج ایضاح در طریق رشاد

توجهش چو به نهج الحق است و کشف الصدق
کدام باب به مفتاح او نیافت گشاد

به منتهای بیان بحث دین ز تبیانش
که روزگار فصیحی چو او ندارد یاد

به لطف منطق او اهل علم را تصدیق
که در کلام فصیحش صحیح نیست فساد

یکی ز صد ننویسند وصفش ار به مثل
نه آسمان شود اوراق و هفت بحر مداد

زهی به نفس مقدس نفوس را مرشد
زهی به عقل مکمل عقول را استاد

تفاوت تو بر آحاد مردم آن قدر است
که در طریق حساب از الوف بر آحاد

خطاست دعوی حقیقت از مخالف تو
چنان که دعوی پروردگار از شداد

جواهر سخنم گرچه هست بی‌قیمت
درین دیار که بازار شاعریست کساد

از آن عقاید ارباب دین باوست درست
که داد داوری و عدل در شرایع داد

زمان زمان فقها را ز قولش استدلال
نفس نفس حکما را به حکمش استشهاد

بود بدیع کلام مفید مختصرش
چو در بیان معانی کند نکات ایراد

به قول و فعل وی از مهد تا به عهد خرد
نکرده سهو و خطائی به هیچ نحو اسناد

ز فعل ماضی و مستقبلش خدا راضی
که هست مصدر احسان به امر و نهی عباد

ز نوع انس و ملک جنس علم و جوهر فضل
توراست خاصه که داری کمال استعداد

محاسبان فلک عاجزند از آن که کنند
ثواب طاعت یک روزه تو راتعداد

ز شست و شوی تو گردیده دلق باده کشان
هزار مرتبه اطهر ز خرقه زهاد

صلاح رای تو خال خلاف از رخ خلق
چنان ربوده که صبح از رخ زمانه سواد

طواف کوی تو و قتل دشمنت دارند
یکی فضیلت حج دیگری ثواب جهاد

مراست ذکر جمیلت همیشه ورد زبان
که هست اجمل اذکار و افضل اوراد

ایا مه فلک سروری که امر توراست
فلک مطبع و قضا تابع و قدر منقاد

اگرچه محتشم از گردش قضا و قدر
به پای بوس سگان در تو دیر افتاد

ولی نهاد چنان سر به طوق بندگیت
که تا قیام قیامت نمی‌شود آزاد

ولی به غلغلهٔ کوس مدحتت فکنم
خروش و ولوله در چرخ اگر کنی امداد

درین سراچه که از صرف گوی اجوف چرخ
بنای ناقص عهد است سست و بی‌بنیاد

بنای حشمت جاهت که سالم است و صحیح
مثال دولت شه قوتش مضاعف باد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - وله ایضا
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در مدح پادشاه دکن گفته
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.