۲۷۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۶۸

به جرم این که گفتم سوز خود با عالم‌افروزی
چو شمع استاده‌ام گریان که خواهد کشتنم روزی

از آن چون کوکبم پیوسته اشک از دیده می‌ریزد
که چون صبح از دلم سر می‌زند مهر دل‌افروزی

نگشتی ماه من هر شب ز برج دیگران طالع
اگر بودی من بی‌خانمان را بخت فیروزی

ندارم در شب هجران درون کلبهٔ احزان
به غیر از نالهٔ دم سازی ورای گریهٔ دلسوزی

ز شادی جهان فارغ ز عیش دهر مستغنی
دل غم‌پروری داریم و جان محنت اندوزی

دلم شد چاک چاک از غم کجائی ای کمان ابرو
که می‌خواهم ز چشم دلنوازت تیر دلدوزی

نبودی بی‌نظام این نظم صبیان تا به این غایت
اگر گه گاه بودی محتشم را نکته آموزی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۶۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.