۲۵۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۶۱

تا به کی جان کسی دل بری از هیچ کسان
آفت حسن بتان است هجوم مگسان

تو ز خود غافلی ای شمع ملک پروانه
که چو گل هر نفسی میزنی آتش به کسان

زده آتش به جهان حسن تو وز بیم نفس
تا شود روی تو آئینهٔ آتش نفسان

کشور حسن بیک تاخت بگیری چو شوند
هم رهان ره سودای تو باری فرسان

به حریم حرمت پای سگانست دراز
وز سر کوی تو شیران همه کوته مرسان

رزق شاهنشهی حسن چه داند صنمی
که سجود در او سرزند از بوالهوسان

بندگیها کندت محتشم بی کس اگر
مکنی نسبتش از بنده شناسی به کسان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۶۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.