۳۰۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۵۷

پا چون کشم ز کوی تو کانجا زمان زمان
می‌آورد کشاکش عشقم کشان کشان

جان زار و تن نزار شد از بس که می‌رسد
جور فلک برین ستم دلبران بر آن

چون نیستیم در خور وصل ای اجل بیا
ما را ز چنگ فرقت آن دلستان ستان

دل داشت این گمان که رهائی بود ز تو
خط لبت چو گشت عیان شد کم آن گمان

رفتی و گشت دیده لبالب ز در اشگ
باز آی تا به پای تو ریزم روان روان

ای دل کناره کن ز بت من که روز و شب
بسته است بهر کشتن اسلامیان میان

داغی که میهنی به دل از دست آن نگار
ای محتشم ز دیدهٔ مردم نهان نه آن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.