۲۹۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۹

آن شوخ جانان آشنا سوزد دل بیگانه هم
صبر از من دیوانه برد آرام صد فرزانه هم

لعلش بشارت می‌دهد کان غمزه دارد قصد جان
پنهان اشارت می‌کند آن نرگس مستانه هم

از بس که در مشق جنون رسوا شدم پیرانه سر
خندند بر من نوخطان طفلان مکتب خانه هم

ای ناصخ از فرمان من سرمی‌کشد تیغ زبان
امروز پند من مده کاشفته‌ام دیوانه هم

گر روی بنمائی به من ای شمع بنمایم به تو
در جان سپاری عاشقی چابک‌تر از پروانه هم

ای کنج دلها مهر تو در سینه‌ام روزنی
شاید توانی یافتن چیزی درین ویرانه هم

بیگانگیهای سگت شبها چو یاد آید مرا
گرید به حالم آشنا رحم آور بیگانه هم

چون در کنارم نامدی زان لب کرم کن بوسهٔ
کز بادهٔ وصلت شدم راضی به یک پیمانه هم

چون شانه بر کاکل زدی رگهای جان محتشم
صد تاب خورد از دست تو صد نیشتر از شانه هم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.