۲۹۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳۹

از سر کوی تو با صدگونه سودا می‌روم
داغ بر جان بار بر دل خار در پا می‌روم

آن چه با جان من بدروز می‌کردی مدام
کی کنی امروز اگر دانی که فردا میروم

مژدهٔ تخفیف وحشت ده سگان خویش را
کز درت با یک جهان فریاد و غوغا می‌روم

می‌روم زین شهر و اهل شهر یک یک می‌کنند
زاری بر من که پنداری ز دنیا می‌روم

دشت تفتان‌تر ز صحرای قیامت می‌شود
با تف دل چون من مجنون به صحرا می‌روم

در لباس منع رفتن بس کن ای جادوزبان
این تقاضاها که من خود بی‌تقاضا می‌روم

محتشم از بس پشیمانی به آن سرو روان
حرف رفتن سر به سر می‌گویم اما می‌روم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.