۳۰۹ بار خوانده شده
به فنا بنده رهی میدانم
ره به آرامگهی میدانم
سیهم روی اگر جز رخ تو
آفتابی و مهی میدانم
دارد آن بت مژه چندان که درو
هر نگه را گنهی میدانم
نگهی کرد و به من فهمانید
که ازین به نگهی میدانم
گر ره صومعه را گم کردم
به خرابات رهی میدانم
داغهای دل خود را هر یک
سکه پادشهی میدانم
محتشم سایهٔ آن یکه سوار
من فزون از سپهی میدانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
ره به آرامگهی میدانم
سیهم روی اگر جز رخ تو
آفتابی و مهی میدانم
دارد آن بت مژه چندان که درو
هر نگه را گنهی میدانم
نگهی کرد و به من فهمانید
که ازین به نگهی میدانم
گر ره صومعه را گم کردم
به خرابات رهی میدانم
داغهای دل خود را هر یک
سکه پادشهی میدانم
محتشم سایهٔ آن یکه سوار
من فزون از سپهی میدانم
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.