۳۰۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۰۰

زخم نگهت نهفته خوردم
پنهان نگهی دگر که مردم

شد عقل و زمان مستی آمد
خود را به تو این زمان سپردم

تیر نگهم زدی چو پنهان
راهی به نوازش تو بردم

می‌گشت لبم خضاب اگر دوش
دامن گه گریه می‌فشردم

از زخم اجل کشنده‌تر بود
از دست تو ضربتی که خوردم

دل بی‌تو شبی که داغ می‌سوخت
تا صبح ستاره می‌شمردم

ای هم دم محتشم در این بزم
صاف از تو که من حریف دردم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۹۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.