۳۲۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۷۶

در فراقش چون ندادم جان خود را ای فلک
نام ننگ‌آمیز من از لوح هستی ساز حک

یار عشق دیگران را گر ز من کردی قیاس
ساختی با خاک یک سان عاشقان را یک به یک

هرکه شد پروانه شمعی و سر تا پا نسوخت
بایدش در آتش افکندن اگر باشد ملک

دی که خلقی را به تیر غمزه کردی سینه چاک
گر نمی‌کشتی مرا از غصه میگشتم هلاک

ماه و ماهی شاهد حالند کز هجر تو دوش
آب چشمم تا سمک شد دود آهم تا سماک

بر سر خاک شهیدان خود آمد جامه چاک
ای فدای دامن پاکت هزاران جان پاک

خواهم از گلهای اشگم پرشود روی زمین
تا نیفتد سایهٔ سرو سرافرازت به خاک

بس که می‌بینم تغیر در مزاج نازکت
وقت جورت شادمانم گاه لطف اندر هلاک

حال دل رسید از من گفتمش قلبی اذک
گفت پس دل بر کن از جا نگفتمش روحی فداک

روشن است از پر تو تیغت چراغ جان من
گر چو شمع از تن سرم صدبار برداری چه باک

محتشم روزی که با داغت برآرد لاله‌سان
سر ز جیب خاک بشناسش به جیب چاک چاک
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۷۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۷۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.