۲۹۳ بار خوانده شده
رخش شمعی است دود آن کمند عنبر آلودش
عجب شمعی که از بالا به پایان میرود دودش
دمی در بزم و صد ره میکشد از بیم و امیدم
عتاب عشوه آمیز و خطاب خنده آلودش
میان آب و آتش داردم دیوانه وش طفلی
که در یک لحظه صد ره میشوم مقبول و مردودش
چو گنجشگیست مرغ دل به دست طفل بیباکی
که پیش من عزیزش دارد اما میکشد زودش
من زا لعبت پرستیها دل بازیخوری دارم
که دارد کودکی با صد هزار آزار خشنودش
بسی در تابم از مردم نوازیهای او با آن
که میدانم به جز بیتابی من نیست مقصودش
طبیب محتشم در عشق پرکاریست کز قدرت
به الماس جفا خوش میکند داغ نمک سودش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
عجب شمعی که از بالا به پایان میرود دودش
دمی در بزم و صد ره میکشد از بیم و امیدم
عتاب عشوه آمیز و خطاب خنده آلودش
میان آب و آتش داردم دیوانه وش طفلی
که در یک لحظه صد ره میشوم مقبول و مردودش
چو گنجشگیست مرغ دل به دست طفل بیباکی
که پیش من عزیزش دارد اما میکشد زودش
من زا لعبت پرستیها دل بازیخوری دارم
که دارد کودکی با صد هزار آزار خشنودش
بسی در تابم از مردم نوازیهای او با آن
که میدانم به جز بیتابی من نیست مقصودش
طبیب محتشم در عشق پرکاریست کز قدرت
به الماس جفا خوش میکند داغ نمک سودش
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۳۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.