۳۲۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۶۳

رهی دارم که از دوری به پایان دیر می‌آید
سری کز بی سرانجامی به سامان دیر می‌آید

به پیراهن دریدن تا به دامان می‌رود دستم
ز ضعفم چاک پیراهن به دامان دیر می‌آید

صبا جنبید و میدان رفته شد یارب چرا این سان
به جولان آن سوار گرم جولان دیر می‌آید

دل و جان از حسد در آتش انداز انتظار او
سپه جمعست میدان گرم و سلطان دیر می‌آید

از آن سو صد بشارتها فغان دادند زین جانب
به استقبال جانهم رفت و جانان دیر می‌آید

دلم بهر نگاه آخرین هم می‌تپد آخر
که شد پیمانه پر آن سست پیمان دیر می‌آید

طبیب محتشم را نیست در عالم جز این عیبی
که بر بالین بیماران هجران دیر می‌آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۶۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.