۳۳۶ بار خوانده شده

قصیدهٔ ۳۰

منصور باد لشکر آن چشم کینه‌خواه
پیوسته باد دولت آن ابروی سیاه

عشقش سپه کشید به تاراج صبر من
آن‌گه که شب ز مشرق بیرون کشد سپاه

جانم دژم شد از غم آن نرگس دژم
پشتم دو تا شد از خم آن سنبل دو تاه

این درد و این بلا به من از چشم من رسید
چشمم گناه کرد و دلم سوخت بی‌گناه

ای دل! مرا بحل کن، وی دیده! خون گری
چندان که راه بازشناسی همی ز چاه

بر قد سرو قدان کمتر کنی نظر
بر روی خوبرویان کمتر کنی نگاه

ای دل! تو نیز بی‌گنهی نیستی از آنک
از دیدن نخستین بیرون شدی ز راه

گیرم که دیده پیش تو آورد صورتی
چون صد هزار زهره و چون صد هزار ماه

گر علتیت نیست، چرا در زمان بری
در حلقه‌های زلفش نشناخته پناه؟

ای دل! کنون بنال در این بستگی و رنج
این است حد آن که ندارد ادب نگاه

چون بنده گشت جاهل و خودکام و بی‌ادب
او را ادب کنند به زندان پادشاه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ ۲۹
گوهر بعدی:قصیدهٔ ۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.